وبلاگ آبادان من این مصاحبه را منتشر کرد:
دوستان! سلام علیکم؛ لطفاً خودتان را معرّفی نمایید!
۱) بسم الله الرّحمن الرّحیم. من «محمّدباقر کریمی خوزانی» هستم.
۲) بسم الله الرّحمن الرّحیم. من هم «جهانبخش گلاب زاده» هستم.
# قصد ندارم تا مثل خیلی از مصاحبه های تکراری و کلیشه ای به زندگی نامه و اینجور چیزها بپردازم؛ البتّه زندگانی سراسر آموزنده و پر افتخار شما عزیزان برای ما نسل سوّمی و چهارمی ها، مایهء افتخار و مباهات است. ولی دوست دارم بپرسم که چطور شد که وارد جنگ شدید؟
۱) من قرار بود که به خارج از کشور برم؛ آلمان. جهت ادامهء تحصیل. البتّه نه به تنهایی و بلکه به اتّفاق تنی چند از دوستانم، منجمله «مهدی فرهانیان». ولی جنگ که شروع شد، با همون رفقا به مصاف دشمن رفتیم…
۲) من هم مثل دوست خوبم «محمّدباقر» قصد ادامه تحصیل داشتم. ولی شروع جنگ سبب شد که راهی بالاتر را برگزینم. در همون روزهای اول جنگ شاهد به معراج رفتن رفقایم بودم و همواره در صدد ملحق شدن به جمعشان بودم…
#: و از شهادت بگویید؟
۱) این سرّی ست میان من و خدای متعال، که بر من منّت نهاد و مرا در جوار خویش برگزید. فقط میتونم بگم که خیلی خیلی خوشحالم که در کنار دوست و رفیق دیرینه ام «جهانبخش» مأمن و مأوا گرفتم…
۲) من تنها به این تصویر اشاره میکنم: دوستان و همرزمانم را میدیدم که گرداگرد پیکر پاره پاره ام حلقه زده اند. یک آن یکی یکی آیندهء همشون رو دیدم! شاید اون لحظه متوجّه حرفهام نشده بودند؛ ولی یکی یکی صداشون زدم:
منصور!
تو خیلی اذیّت میشی! ولی زنده میمونی؛ اگرچه یادگاری هایی از جنگ رو بر جسم و جانت همراه میبری…
جمشید!
تو هم زنده میمونی، ولی برادرت «جمال» میاد پیشم!
حمید!
نگران نباش کا! همش یکسال و شش ماه دیگه تو هم میایی دنبالمون! از حالا بهت خوشامد میگم!
حسن!
تو هم بالایی هستی! ولی یه سه چهارسالی باید صبر کنی! أخم نکن کا! بخند!
معینی! کوثری! محسن پور!
شماها هم موندگارید! ولی… نگذارید که خون رفیقاتون پایمال بشه! «احسان»، «مهدی»، «محمّد»، «پرویز»، «منصور»، «محمود»، «عبدالرّحیم» و … رو که یادتونه!
.
این مطلب بدون برچسب می باشد.
Δ
Sorry. No data so far.