دستان کوچک علی اصغر(ع) زن اهوازی مبتلا به سرطان را شفا داد

وقتی با آنها حرف می‌زنیم نگاه‌هایی را می‌بینیم که سال‌ها درد و رنج را تحمل کرده است. ندا زن ۲۷ساله‌ اهوازی است که یک سال بود از درد بیماری سرطان رنج می‌برد. این زن یک دختر شش ساله هم دارد به نام پارمیدا. ندا ماجرای شفا گرفتنش از دستان کوچک علی اصغر حسین علیه السلام […]

وقتی با آنها حرف می‌زنیم نگاه‌هایی را می‌بینیم که سال‌ها درد و رنج را تحمل کرده است.

ندا زن ۲۷ساله‌ اهوازی است که یک سال بود از درد بیماری سرطان رنج می‌برد. این زن یک دختر شش ساله هم دارد به نام پارمیدا. ندا ماجرای شفا گرفتنش از دستان کوچک علی اصغر حسین علیه السلام را شرح داد :

دی ماه ۱۳۹۱ بود. سر کار می رفتم. مادرم مدام بهم تاکید می کرد که زیر گلویم یک وَرم هست و باید به دکتر مراجعه کنم شاید گواتر گرفته باشم . به دکتر مراجعه کردم. گفتند نه مشکل تیروئیددارم و نه گواتر . باید از گلویم نمونه برداری شود . پیش دکتر جهانشاهی فوق تخصص غدد رفتم برای نمونه برداری. قرار شد پاسخ آزمایش یک ماه بعد داده شود. ولی بعد از ۱۰ روز از آزمایشگاه با من تماس گرفتند که جواب آزمایشت آماده است. تعجب کردم. وقتی برگه جواب آزمایش را گرفتم دیدم نوشته : مشکوک به پی آی سی، یعنی سرطان! ولی دکتر گفت : « تا ما غده را از گلویت خارج نکنیم و روی آن آزمایش انجام ندهیم نمی توانیم هیچ حدسی بزنیم. » تا چند روز قضیه را با خانواده ام درمیان نگذاشتم. فقط به همسرم اطلاع دادم که البته قبول این بیماری برایش به هیچ وجه قابل قبول نبود و باور نمی کرد. دوستانم گفتند: « باید به پدر و مادرت هم اطلاع بدهی، چون بالاخره دعای مادر چیز دیگری است . » بالاخره بعد از ۲۰ روز توانستم به خانواده ام بگویم : « دکتر گفته مشکل خاصی نیست و یک عمل جزئی است که باید انجام بدهم ….»

بهمن ماه بود که به دکتر ساکی معرفیم کردند تا مرا اورژانسی عمل کند . چون سونوگرافی که انجام شده بود گفتند چهار غده سرطانی بدخیم تمام گلویم را گرفته است . بالاخره در تاریخ ۲۶ بهمن مرا عمل کردند . عملم خیلی طولانی شد. توی اتاق عمل خیلی اذیت شدم . همانجا بود که دکتر به من گفت : قبل از اینکه عمل کنم باید یک برگه ای را امضاء کنم که صدایم را ۹۰درصد از دست می دهم … با این حال روحیه ام خیلی بالا بود .

وقتی به من گفتند که این بیماری را دارم اول اصلا باور نکردم . مثل یک شوک بود . رفتم پیش دکتر و گفتم : « این حقّ طبیعی من است که بخواهم بدانم چه بیماری دارم؟ یکی از من درمورد بیماریم بپرسد چه پاسخی بدهم؟ بگویم تیروئید است؟ بگویم گواتر است؟!…»

بالاخره دکتر به من گفت : « خانم! شما سرطان دارید… »  دیگر طاقت نیاوردم، زدم زیر گریه. همه اش گریه می کردم. دکتر سعی می کرد به من روحیه بدهد. از اتاق که بیرون زدم نمی دانستم چطور برای خانواده ام بازگو کنم که جریان چیست؟ بعد از کلی دل دل کردن فقط توانستم به برادرم ماجرا را بگویم. برادرم گفت : « باید به بقیه افراد خانواده هم بگویی. این مسأله ای نیست که بخواهی پنهانش کنی. چون بالاخره دوران درمان را باید طی کنی. درضمن باید بچه ات را هم پیش خانواده بگذاری تا برای درمان بتوانی به تهران بروی. » باید بیمارستان شریعتی بستری می شدم.

به تهران رفتم . با دکتر صحبت کردم. گفت باید یُد درمانی کنم. در تهران یُد درمانی کردم. ۱۵ روز قرنطینه شدم. بعد از ۱۵ روز به اهواز برگشتم. بعد از مدتی گفتند باید اسکن انجام دهم. متوجه شدم این دفعه غده ای هم در لگنم به وجود آمده، یکی هم در کمرم، غده توی تیروئیدم هم کامل از بین نرفته بود. سرطان پخش شده بود. ولی باز هم امیدم را از دست ندادم . گفتند باید بعد از شش ماه یک اسکن جدید انجام بدهم. دوباره یُد درمانی کردم. این بار سه روز طول کشید . دوره قرنطینه هم کمتر بود. بعد هم اسکن و …

غده ها بدخیم هم بودند. یعنی ریشه می کردند . گاهی از خدا می پرسیدم : « خدایا چرا من…؟! چرا من …؟! هم سنّم کم است، هم بچه کوچک دارم، به خاطر مادرم هم نگران بودم…» تمام حرفها را داخل دلم می ریختم. واقعا شکستن خانواده ام  را داشتم می دیدم. یعنی واقعا خرد شدن مادرم، برادرم، و … را می دیدم که یک جورهایی دارند از بین می روند. دفعه آخری که یُد درمانی کردم تب و لرز شدید داشتم. تمام بدنم درد می کرد و عضلاتم وَرم کرده بودند. احساس می کردم پاهایم دارند از جا کنده می شوند. در لگنم هم یک درد عجیبی پیچیده بود. چون یُدی که استفاده می کردم؛ کسانی که استفاده کرده اند می دانند واقعا خیلی اذیت کننده است… هزینه های تهران را هم خواهر و دامادمان تقبل کرده بودند. داروها را هم که خودمان پیگیری می کردیم. خدا را شکر بیمه تکمیلی هم بودیم.

عمل حنجره ام خیلی سخت بود. می گفتند حتما باید دکتر ماهر و زبردستی باشد که بتواند ریشه را از توی حنجره ات بلند کند. حتی روز اول توی اتاق عمل فکر می کردم که دیگر نمی توانم حرف بزنم. بعد از عمل می ترسیدم صحبت کنم . پرسیدند: « ندا، چطوری ؟ » نتوانستم پاسخ بدهم. از این می ترسیدم که دیگر صدایم درنیاید. وقتی گفتم سردم است بچه ها فهمیدند که می توانم صحبت کنم. همان روز تب و لرز کردم و دچار تشنج شدم. بعد از چهار روز مرخص شدم. دوماه منزل مادرم بودم. چون عمل خیلی سختی بود . هفت ساعت و نیم توی اتاق عمل بودم. از ساعت ۹ صبح تا پنج بعد از ظهر . دکتر ساکی و دکتر نیک اخلاق در بیمارستان آپادانا مرا عمل کردند . بعد عمل باز هم خوب نشدم . چون سرطان به بقیه بدنم هم سرایت کرده بود. دوباره یُد درمانی کردم.

منا خواهر ندا لرستانی در حالی که اشک امانش نمی داد برای خبرنگار اهواز نوین توضیح داد : سرطان ندا بدخیم بود. داشت خیلی بدتر از این هم می شد. دو تا غده که پاک نمی شد هیچ؛ به بقیه بدنش هم سرایت می کرد. زمانی که برای مراسم شیرخوارگان آمدیم فقط از خدا می خواستیم که سلامتی خواهرم را بدهد. پدرم هم جانباز هشت سال دفاع مقدس است. چون پدرم در زمان جنگ در مناطق سختی مثل کرمانشاه، سومار و … بوده، ما خیلی آوارگی کشیده ایم. مادرم با سختی و به تنهایی ما را بزرگ کرده. مادرم همیشه می گفت : « خدا از عمر من بگیرد و فقط بچه هایم را برایم نگه دارد.

ما هرگز از نزدیک با این بیماری آشنایی نداشتیم و چیزی ندیده بودیم. برای همین هم خبر بیماری خواهرم هم برایمان قابل هضم نبود. همه خانواده مان آرام آرام خم شدیم و شکستیم. به طوری که وقتی خواهرم را بردیم اتاق عمل ، پدر و مادرم نای راه رفتن نداشتند، فقط برادرم دنبالش می رفت. وقتی گفتند روی حنجره اش تأثیر می گذارد و دیگر نمی تواند صحبت کند ما دیگر از پا افتادیم. نیمه شعبان بود که همه خانواده خیلی واجب دانستیم و اصرار کردیم که حتما خواهرم را بفرستیم پابوس آقا امام رضا علیه السلام. بعد از سه چهار شب برگشت به اهواز . هنوز بدنش درد می کرد . که پدرم گفت : « یک مکان سه گوشه نورانی را در خواب دیده ام که در یک گوشه امام رضا علیه السلام هستند و از دو گوشه دیگر نوری به آن گوشه می تابد. » بعد هم به مادرم گفت : « خانم! دلت قرص و راحت باشد که من شفای دخترم را از آقا علی اصغر می گیرم. بالاخره در این ایام محرم به همین ها باید دل ببندی دیگر… » البته ما از این کرامات بزرگانمان خیلی دیده ایم. مثلا دختر خودم نازنین زهرا چهار روزه بود که دکترها گفتند فابیس دارد. آنزیم خونش کم بود. پرونده و مدارکش هم موجود است. هفت ماه بعد که آزمایش دادیم دکترها گفتند اصلا علائمی از بیماری در بدنش وجود ندارد.

ندا ادامه داد : دختر من هم شش ماهه به دنیا آمد که دکتر ها جوابش کرده بودند و گفتند بچه ات زنده نخواهد ماند. یک کیلو و ۷۰۰ گرم وزن داشت. فک هم نداشت. خدا شاهد است که الان دخترم شش سالش است و هیچ مشکلی هم ندارد. یعنی اصلا احساس نمی کنی دختری است که شش ماهه به دنیا آمده. مثل بچه های معمولی است.

با این حال ، و با وجود اینکه روحیه ام بالا بود ولی وقتی فهمیدم غده در بدنم ریشه زده، واقعا دیگر امیدم را از دست دادم . آخر قبلش فکر می کردم بشود کنترلش کرد. ولی حالا داشت در بدنم ریشه می کرد و پخش می شد.

اولین بار بود به برنامه علی اصغر علیه السلام پا می گذاشتم. اصلا تا به حال همچنین جایی نیامده بودم. وقتی وارد شدم از دم درب همین طور اشکهایم جاری شدند. یکی از خانم ها را که جلو آمد بغل کردم و گفتم : « قسمت می دهم فقط به اشک های دخترم، به ناله های مادرم برایم دعا کنی مرا شفا بدهد. » دخترم خیل حساس است. من همه اش می ترسیدم دخترم از شدت ناراحتی سکته کند. بچه بود و دیگر کم آورده بود. دخترم خیلی تودار بود و همه چیز را درون خودش می ریخت. خانم مجدیان مسؤول خواهران حسینیه ثارالله به من گفت : « بگذار آخر برنامه که جمعیت متفرق شدند می فرستمت توی خیمه علی اصغر علیه السلام . »

 وقتی وارد خیمه شدم دیگر نمی دانستم چطور جلوی اشکهایم را بگیرم… علی اصغر را قسم دادم و گفتم : « به آن دستهای کوچکت… اگر من گنهکارم… هرچه که هستم لااقل به دختر کوچکم رحم کن… مرا ببخش …به خاطر دخترم و مادرم مرا شفا بده. نه تنها من ، بلکه تمام بیماران را شفا بده. » برای دوستانی هم که اسمشان در خاطرم بود دعا کردم. حتی اسمشان را هم یکی یکی به زبان آوردم. مثلا گفتم : « حالا که به من نگاه می کنی به دوستم فاطمه هم که در تهران است و بچه هفت ماهه دارد هم کمک کن… به پدر آن یکی دوستم که بیمار است کمک کن… به دوست دیگرم فرزندی عطا کن…به همه…» بچه های کوچک را که می دیدم گفتم : « خدایا من از خودم گذشتم. من جوانیم را کرده ام. اینها را شفا بده…. »

قرار بود فردایش بستری شوم.

خلاصه تا دیشب که دکتر گفت می توانی جواب اسکنت را بگیری . وقتی که رفتم متوجه شدم دیگر هیچ غده ای در بدن من نیست . رفتم مطب دکتر، دیدم منشی دکتر دارد به من لبخند می زند. پرسیدم چه شده ؟ گفت : « دیگر حتی معاینه هم لازم نداری. باورم نمی شد. » داشت باران می زد. اشکم ناخودآگاه جاری شد . پرسیدم: یعنی چه؟ گفت : « برو توی اتاق دکتر خودش برایت توضیح می دهد. » رفتم پیش دکتر سیّدمصطفی سعادتی، گفت : « خانم! دیگر هیچ غده ای در بدن شما نیست…» باز هم باور نمی کردم، به هیچ عنوان،

وقتی از درب گاما إسکن بیرون زدم داشت باران می آمد. ساعت هشت شب بود. دستم را بالا گرفتم. همسرم هم داشت مرا نگاه می کرد. گفتم : « قربون امام حسین علیه السلام … خدایا ازت واقعا ممنونم…» خم شدم و سجده کردم و زمین را بوسیدم. خیلی شوکه شده بودم.

گفتند حالا دیگر می توانم دخترم را ببینم. برگشتم منزل. دخترم میان هیأت ایستاده بود. از دور مرا دید. طاقت نیاوردم. وسط جمع صدایش زدم : « پارمیدا… مامان … » از دور که داشت مرا نگاه می کرد، آرم آرم گریه می کرد و به سمت من دوید. پرید توی بغلم. چون روز قبلش به زن دائیش گفته بود : « چرا مهسا و مِرسا پیش مامانشان هستند؟ حدیث هم مامان دارد، فقط مامان من نیستش؟! » دخترم را توی هیأت ، توی خیابان در آغوش گرفتم. همه جمعیت داشتند ما را نگاه می کردند. همسایه ها ، دامادمان، داداشم، و خواهرم و …. همه داشتند بالای سرمان گریه می کردند.   

آن شب تا صبح فقط عکس های آزمایش را نگاه می کردم. هنوز جرأت نمی کردم بگویم هیچ چیزیم نیست. باور نمی کردم غده ها به این زودی رفته باشند.

احساس می کنم دعای مادرم و دل شکسته اش، و اشکهای دخترم هم کمکم کردند. همیشه و همه جا هم گفته ام پدر و مادر واقعا در هیچ شرایطی رهایم نکردند. مادرم همیشه کاملا حامی من بود، حتی برای درمانها بچه ام را نگه می داشت و به من خیلی روحیه می داد. چون دیگر کم کم داشتم روحیه ام را از دست می دادم . خدا را شکر دیگر هیچ غده ای در بدنم نیست . این عکس اردیبهشت امسال را نشان می دهد با غده هایی که در گلویم بود …

 

این عکس هم مربوط به ۱۹ آبان ماه است که دیگر هیچ غده ای وجود ندارد.

قبلا گاهی احساس می کردم خدا خیلی از من دور است. یا دیگر به حرفهایم گوش نمی دهد. ولی حالا می بینم واقعا اینطور نیست. دوستانم همه برایم پیام تبریک فرستادند و می گفتند : « ندا، ببین خدا چقدر بهت نزدیک بوده و چقدر دوستت داشته و به این سرعت کرامتش را به تو نشان داده؟! »

با آقا علی اصغر علیه السلام عهد کرده ام که هر سال به مراسمش بروم و خدمت کنم. دخترم را هم بیمه علی اصغر علیه السلام کرده ام. یک همسایه خانم سیّد داشتیم که همیشه می گفت : « دلت را قرص کن و مطمئن باش شفا می گیری. روز تاسوعا از بروجرد به من زنگ زد ، وقتی فهمید شفا گرفته ام با خوشحالی گفت: « دیدی گفتم خوب می شوی؟! »  حتی منشی دکتر هم می گفت : « همیشه روز تاسوعا روزی غمگین است. ولی با شنیدن خبر سلامتی ات خیلی خوشحال شدیم. »

مادر ندا لرستانی در گفت و گوی تلفنی با خبرنگار اهواز نوین، در حالی از شوق گریه می کرد گفت: من که هیچ وقت فکر نمی کردم لیاقت این را داشته باشیم که آقا امام حسین علیه السلام و خاندانش به ما هم رو کنند. حتی نمی توانم درک هم کنم. یعنی اینطور به شما بگویم که حتی دختر ۲۱ ساله من هم  الان اعتقاداتش خیلی بالاتر رفته. دخترم می گفت : « من شنیده بودم معجزه ای صورت می گیرد و کراماتی را می دانستم… ولی حس نمی کردم، ولی الان دیگر از نزدیک احساس می کنیم که آقا اباعبدالله در هیچ شرایطی شیعیانش و مریدانش را تنها نمی گذارد. شما نمی دانید که من مادر تا لحظه گرفتن جواب آزمایش که گفتند ندا شفا گرفته؛ بارها مُردم و زنده شدم. فکر نمی کردم که همچنین اتفاقی بیفتد و خدا به دل منم مادر نگاهی بیندازد.

خدا را قسم می دهم به حقانیتش، به حق این شبهای محرم که مراد دل همه مسلمین را بدهد. خدا إنشاء الله به جمیع بیماران شفا بدهد. که بدانید من مادر ، از ناامیدی به این امید رسیده ام. ( با گریه ) شما واقعا نمی دانید ما چه حالی داشتیم… اولین باری که دخترم پیش دکتر رفت من فکر می کردم فقط یک سرماخوردگی ساده گرفته، بعد که گفتند سرطان گرفته و غده ها در بدنش پخش شده ؛ دیگر از پا افتادیم….

فقط خدا را به حق آن دستهای کوچک علی اصغر علیه السلام  که قلب بزرگی دارد قسم می دهم که إنشاءالله شفای همه مریض ها را بدهد، ظهور آقا امام زمان راو عاقبت بخیری جوانها را بدهد به حق بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها.

 

مرجع/ اهواز نوین